یه روزی مثل همین امروز.......... دل نوشته من برای سالروز میلادت
پسرکم؛ قند عسلم ... عزیزدلمممم ... دلبندم... جونم،عشقم ، نفسم، زندگیم، پاره تنم ....
اکنون که این مطلب را برایت مینویسم ساعت 10.5 روز 22 مهر 1392 است و تو دقیقا یکساعت بعد یکساله میشوی و شادی من از این بابت در قالب جملات نمیگنجد...
خوب بیاد دارم که دقیقا یکسال قبل در این لحظات من روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و دکتر زیبا نژاد دستانش را بر روی شکمم _تو _ قرار داده بود و برای شروع عمل دعا میخواند... و من شادمان از اینکه میتوانم تا ساعاتی بعد دلبندم را ببینم و در آغوش بکشم و ببویمش ... _هم اکنون که درحال نگارش هستم تو در آغوشم قرار داری و به نحو شگفت انگیزی آرامی و به صفحه مانیتور چشم دوخته ای و هراز گاهی نگاهم میکنی و میبوسمت و تو میخندی و من نمیتوانم حالم را توصیف کنم ...انگار واقعا برگشته ام یکسال قبل و همان احساسات را تجربه میکنم_ کم کم متخصص بیهوشی ماسک گاز را گذاشت و من بعد از 4 شماره کشـــــــــــدار به خوابی عمیق فرو رفتم ....
چشمانم را نمیتوانستم باز کنم از شدت گیجی و خواب .... اولین چیزیکه دیدم ساعت بود: 12.5 ..... و شکمم که خالی شده بود از تو ...از دلبندم ... و من میخواستم که هنوز آنجا باشی..که باز هم بی هوا لگد بزنی و من قالب تهی کنم از ترسی چند ثانیه ای و شـــیــــریــــــن .... خوشحال بودم و اندوهگین.... هم میتوانستم در آغوش داشته باشمت و هم دیگر در من نبودی ..در وجودم.... در بطنم .....
فرشته کوچولو.... شیرین عسلم،قند و نباتم... وقتی بابایی با تخت مخصوصت آوردت هیجانی وصف ناشدنی داشتم که روی ماهت را ببینم و چشمانت را بوسه بزنم... تو را در آغوشم گذاشتند و من ناتوان تر از آن بودم که بتوانم نگاهت دارم... و حتی رویت را بسمت خودم برگردانم... فقط با دست دیگرم گونه هایت را نوازش کردم..گونه هاییکه آنقددددر نرم بودند که چیزی را با دستانم نمیتوانستم حس کنم...مثل ابر مثل برف بودند....
امروز قد کشیده ای(ماشاالله)...مردشده ای ... بزرگ شده ای...میتوانی خودت روی پاهایت بایستی... بدنبال خواست هایت بروی .. به رویم بخندی و مرا غرق در بوسه کنی...با زبان شیرینت بجای آب بگویی آپ ! میخواهمت هرروز با شددددت بیشتر و برایت آرزوهای بزرگی دارم....
سلامت
شادی
خوشبختی
موفقیت
عاقبت به خیری
دوستت دارم به وسعت تمــــــــــــــــــــام قلبم
پی نوشت:
نازنینم میخواستیم دوروز بعد که عیدقربان است برایت جشن تولد بگیریم... میدانیکه متاسفانه پدرجون ناخوش احوال شده و امروز هم در بیمارستان قلب شهید رجایی بستری شده...هیـــــــــــــــــــــــــــچ چیزی الان مهمتر از سلامت پدرم نیست و خودت هم مطمئنا همینطور فکر میکنی... از خداوند بزرگ عاجزانه خواستارم پدرم با حال خوش و با پای خودش و صحیح و سلامت به خانه بازگردد تا جشن آمدنش و تولد تورا همزمان بگیریم ان شا الله....از همه دوستانم میخوام با دلهای پاکشون برای پدرم دعا کنند...