گزارش تصویری سفر به مشهدمقدس 22 اسفند-25 اسفند 91
امسال دوباره بعد از چهارسال از طرف شرکت رفتیم پابوس امام رضا(ع)... یادمه چهارسال پیش وقتی من و بابایی تازه عقدکرده بودیمو اسممون دراومده بود و رفته بودیم ،قسمت رستوران هتل بیشتر همکارا با بچه های ریزه میزه ی فندقیشون اومده بودن و ما هنوز اول راه بودیم...ولی دوتامون عــــــــــــــاشق بچه...گرچه بنظرمون خیلی گشت و گذارها باید میرفتیم تا تصمیم بگیریم یه فرشته کوچولو هم به جمع دونفره عاشقانمون واردبشه...همکارهای بابایی میرفتن و صندلی غذا میاوردن برای نی نی هاشون و بعضی نی نی ها هم سالن رو میذاشتن رو سرشون!!! و ما سرخوش...میگفتیم ای خدا میشه دفعه بعد که دوباره اسممون دراومد ما هم یه نی نی داشته باشیم که همه جا رو بذاره رو سرش با داد و قالش؟؟؟؟؟؟ خدا دعامونو قبول کرد و وقتی پا به مشهد گذاشتیم دقیقا مهراد ناز کوچولومون پنجمین ماهگردشو تموم کرده بود و وارد ماه ششم شده بود... چه حس شیرینی بود...
پسری قندعسلم اینجا توی قطاره
چرا چشمات از تعجب گرد شده جـــــــــــــــان مادر ؟
تازه رسیده بودیم(پاپوشهاییکه پاته کاردست مادرجونه):
بعدشم آقاپسر خوابالومون لالا کرد...
روز بعد رفتیم پارک ملت مشهد که چرخ و فلک معروفشو سواربشیم ولی از شانس ما در حال جوشکاری و کارای دیگه بودن و تعطیل بودو درشو بسته بودن! ناچارا از بیرونش عکس انداختیم که بعدا سندشو نشونت بدیم بگیم بردیمت خخخخخخخخ
لباسیکه مادرجون بافته برات
منم برات پشت لباست اسمتو بافتم
شیرین گندمک، من عــــــــــــــاشق این ژست من درآوردیتم.... یکی دوبارم تونستم شکارش کنم:
آبببببببببببببباریکلا پسرم خودش وایستاده ها !
لالا با لبهای آویزووون
اینم جوجه تپل مپل تر و تمیزززز
درحال چک کردن گوشیش...!
ا بابایی شیکال دالی؟ گوشی وسیله شخصیه ها !
هرچی میگردم فعلا عکساییکه تو حرم ازت گرفتم نیست ولی قول میدم پیداشون کنم.. عوضش عکسیکه تو آتلیه حضرتی بازار رضا(ع) انداختیمو با دوربین از روش عکس انداختم که میذارم و در ادامه دستبند نقره ای که بابایی برات خرید و روش نوشته:مهراد و زیرش تاریخ خرید رو ببین:
با لباسیکه عمه آرزو برات خریده:
(یه دستبندم سوغاتی برای ایلیا جونم خریدیم که روش نوشته:ایلیای دایی و زیرشم تاریخ خرید)
اینم پارک کنار هتل پردیسانه:
لازم به ذکره که پیرو توضیحاتیکه در بالای پست گذاشتم ما هم نی نی 5ماهمونو بردیم تو رستوران و منم سفارش صندلی غذا دادم براش و اونامیگفتن نمیتونه بشینه ولی من از ذوقم میگفتم میشینه...خلاصه اینکه آوردن و گذاشتمش ولی وارفت توی صندلی خخخخخخخخخخخ ..کلی خشالت کشیدم!! تازشم موقع صرف غذا خیلی اذیت کرد و یکی از پرسنل اونجا اومدو نینیمو برد گفت راحت غذاتونو بخورید! و من خیلی ممنونش شدم ولی دفعات بعد کارداشت و نمیتونست! من چنان مظلومانه نگاش میکردم که دل سنگ رو آب میکرد!!ولی خب بنده خدا کار داشت!!! مهرادم کاری میکرد که نوبتی بخوریم ..هم غذای اون یکی سرد میشد هم نمیفهمیدیم چه میخوریم!!!!!!!!!!!!!